.

آیا حتی الکترون ها هم زندگی درونی دارند

.

فهم متعارف به ما می‌گوید که تنها موجودات زنده، یک حیات‌ درونی دارند. خرگوش‌ها، ببرها و موش‌ها احساسات، عواطف و تجربیاتی دارند که میز و صخره و مولکول از آن‌ها بی‌بهره‌اند. «همه‌‌جان‌انگاری» این فهم متعارف را انکار می‌کند. به باور این دیدگاه، کوچک‌ترین ذرات ماده، موجوداتی مانند الکترون‌ها و کوارک‌ها، انواع بسیار بنیادی از این تجربه‌ها را دارند؛ یعنی آن‌ها هم زندگی درونی دارند. خودآگاهی در کجای این طیف قرار دارد؟

درک مغز انسان و توضیح این که چگونه چیزی مثل خودآگاهی می‌تواند از یک توده خاکستری و ژله‌‌مانند نشات گرفته‌ باشد، یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های علمی زمان ماست. اما تحقیقات اخیر به طور فزاینده‌ای نشان می‌دهند که اگر ما بخواهیم ذهن انسان را درک کنیم، ممکن است به طور کامل مسیر اشتباهی را طی کنیم. مغز، یک ارگان بسیار پیچیده است، تقریبا متشکل از ۱۰۰ میلیارد سلول که به عنوان نورون‌ها شناخته می‌شوند که هر کدام به ۱۰ هزار نورون دیگر متصل هستند و حدود ۱۰ تریلیون ارتباط عصبی دارند.

ما پیشرفت زیادی در درک فعالیت مغز و نحوه مشارکت آن در رفتار انسان داشته‌ایم، اما چیزی که هیچ‌کس تا کنون نتوانسته توضیح دهد این است که چطور همه‌ی این‌ها منجر به ایجاد احساسات، عواطف و تجربیات می‌شوند.چگونه سیگنال‌های الکتریکی و شیمیایی بین نورون‌ها منجر به احساس درد یا تجربه کیفی رنگ قرمز (نمونه‌ای از کیفیات ذهنی) می‌شود؟ سوءظن رو به افزایشی وجود دارد که روش‌های مرسوم علمی هرگز قادر به پاسخ‌گویی به این پرسش‌ها نخواهند بود. خوشبختانه، یک رویکرد جایگزین وجود دارد که ممکن است در نهایت بتواند راز این معما را برملا کند.

در قرن بیستم، یک تابوی بزرگ در مخالفت با جستجوی دنیای مرموز خودآگاهی وجود داشت: خودآگاهی، یک موضوع مناسب برای «علم جدی» تلقی نمی‌شد. اکنون همه چیز تغییر کرده و توافق گسترده‌ای وجود دارد که خودآگاهی یک مساله‌ی علمی جدی است. اما بسیاری از پژوهشگرانِ خودآگاهی، عمق این چالش را دست‌کم می‌گیرند، با این باور که ما باید به بررسی ساختارهای فیزیکی مغز ادامه دهیم تا بفهمیم چگونه خودآگاهی را تولید می‌کنند.

با این حال، مساله‌ی خودآگاهی با هر مساله‌ی علمی دیگری کاملا متفاوت است؛ یک دلیل این است که خودآگاهی، غیر قابل‌ مشاهده است. شما نمی‌توانید داخل سر افراد نگاه کنید و احساسات و تجربیات آن‌ها را ببینید. اگر ما از چارچوب سوم شخص خارج شویم، اصلا زمینه‌ای برای مسلم دانستن خودآگاهی نخواهیم داشت. البته دانشمندان به سروکارداشتن با غیر قابل مشاهده‌ها، عادت دارند؛ مثلا الکترون‌ها خیلی کوچک‌تر از آن هستند که دیده شوند. دانشمندان با فرض ماهیت غیر قابل‌ مشاهده‌ی این موجودات، برای توضیح آنچه مشاهده می‌کنیم، از جمله مسیرهای صاعقه یا بخار در اتاقک‌های ابر، استفاده می‌کنند. اما در مورد منحصر به فردِ خودآگاهی یا ماهیت‌ ذهن، چیزی که باید توضیح داده شود را نمی‌توان مشاهده کرد. ما نه از طریق آزمایش‌ها، بلکه از طریق آگاهی آنی از احساسات و تجربیات، فهمیده‌ایم که خودآگاهی وجود دارد.

پس علم چگونه می‌تواند آن را توضیح دهد؟ هنگامی که با داده‌های حاصل از مشاهدات، سر و کار داریم، می‌توانیم آزمایش‌ها را انجام دهیم تا ببینیم آیا با آنچه که نظریه پیش‌بینی می‌کند، منطبق است یا خیر. اما وقتی با داده‌های غیر قابل‌ مشاهده‌ی خودآگاهی سر و کار داریم، این روش بی‌فایده است. بهترین دانشمندان می‌توانند بین تجربیات غیر‌ قابل مشاهده و فرایندهای مشاهده‌پذیر (از طریق اسکن مغز افراد و اتکا به گزارش تجربیات ذهنی شخصی‌ آن‌ها) همبستگی ایجاد کنند. برای مثال، با این روش می‌توان دریافت که احساس غیر قابل‌ مشاهده گرسنگی با فعالیت قابل مشاهده در هیپوتالاموس مغز ارتباط دارد. اما جمع شدن این گونه ارتباطات منجر به یک نظریه خودآگاهی نمی‌شود. آن چه در نهایت می‌خواهیم این است که توضیح دهیم چرا تجربیات آگاهانه با فعالیت مغز همبستگی دارند. چرا چنین فعالیتی در هیپوتالاموس همراه با احساس گرسنگی است؟

پیش از «پدر علم مدرن»، گالیله، دانشمندان بر این باور بودند که دنیای فیزیکی با کیفیاتی چون رنگ‌ها و بوها پر شده‌ است، اما گالیله یک علم صرفا کَمی در دنیای فیزیکی می‌خواست و بنابراین پیشنهاد کرد که این کیفیات در دنیای مادی وجود ندارند، بلکه در خودآگاهی (که وی آن را خارج از حوزه علم می‌دانست) وجود دارند. این جهان‌بینی، پیش‌زمینه علم را تا به امروز شکل می‌دهد و تا وقتی که در محدوده‌ی آن هستیم، بهترین کاری که می‌توانیم بکنیم این است که همبستگی بین فرایندهای کمی مغز که می‌توانیم ببینیم و تجربیات کیفی که نمی‌توانیم ببینیم، بدون هیچ توضیحی راجع به این که چرا آن‌ها با هم چنین همبستگی دارند، ایجاد کنیم.

اما یک راه روشن برای پیمودن مسیر وجود دارد؛ رویکردی که در کار برتراند راسل فیلسوف و آرتور ادینگتون دانشمند در دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی ریشه دارد. نقطه‌ی آغازین آن‌ها این بود که علوم فیزیکی، واقعاً به ما نمی‌گویند ماده چیست. ممکن است این ادعا، عجیب به نظر برسد، اما مشخص می‌شود که فیزیک فقط درباره رفتار ماده می‌تواند با ما حرف بزند. مثلا ماده، جرم و بار دارد، ویژگی‌هایی که کاملا به صورت رفتار (جاذبه، دافعه و مقاومت در برابر شتاب) مشخص می‌شوند. فیزیک، در مورد چیزی که فلاسفه دوست دارند «ماهیت درونی ماده» بنامند (یعنی این که ماده خودش چیست)، هیچ حرفی نمی‌تواند به ما بزند.

بعد معلوم می‌شود که یک حفره بزرگ در دید علمی ما وجود دارد، فیزیک ما را به طور کامل در تاریکیِ آن چه واقعاً مهم است، رها می‌کند. پیشنهاد راسل و ادینگتون این بود که این حفره را باید با «خودآگاهی» پر کرد.

نتیجه، نوعی از «همه‌‌جان‌‌انگاری» (panpsychism) است [با توجه به ریشه‌ی لغوی این واژه، psycho، عبارت «همه‌روان‌انگاری»، ترجمه‌ی دقیق‌تری به نظر می‌رسد]؛ دیدگاهی فلسفی که بر مبنای آن ذهن یا هر چیز ذهن‌وار، ویژگی بنیادین همه‌ چیز در جهان بوده و یک ویژگیِ اساسی‌ است که همه‌ی ویژگی‌های دیگر از آن مشتق می‌شوند. یک همه‌‌جان‌‌انگار فرضش از خود، ذهنی است در جهانی از اذهان. همه‌‌جان‌انگاری، یک دیدگاه باستانی است که می‌گوید خود‌آگاهی یک ویژگی اساسی و فراگیر از جهان فیزیکی است، اما موج جدید این ایده، فاقد معانی عرفانی در شکل‌های قبلی آن است. فقط ماده وجود دارد، هیچ چیز روحانی یا ماورای طبیعی وجود ندارد، اما ماده می‌تواند از دو دیدگاه توصیف شود. علم فیزیکی، ماده را به صورت رفتارش، «از بیرون» توصیف می‌کند، اما ماده «از درون» متشکل از اَشکال خودآگاهی است.

ایراد اصلی به همه‌‌جان‌انگاری این است که گفته می‌شود ‌‌«احمقانه» است و یا «مشخصا نادرست» است. تصور می‌شود که به شدت متناقض است که فرض کنیم یک الکترون نوعی حیات درونی دارد. اما بسیاری از نظریه‌های علمی پذیرفته‌شده، برخلاف فهم‌ متعارف و دیوانه‌وار عمل می‌کنند. آلبرت اینشتین به ما می‌گوید که زمان در سرعت زیاد، کندتر می‌شود یا با توجه به تفاسیر استاندارد مکانیک کوانتومی، موقعیت ذرات تنها در زمان اندازه‌گیری، تعریف می‌شود؛ یا طبق نظریه تکامل داروین، اجداد ما نوعی کپی بوده‌اند. همه این دیدگاه‌ها با دیدگاه فهم متعارف از دنیا مغایرت دارند، یا حداقل زمانی که اولین بار پیشنهاد شدند، این‌گونه بود. چرا باید «فهم متعارف» را برای درک «واقعیت چیستی پدیده‌ها» در نظر بگیریم؟ همه‌جان‌انگاری احمقانه است، اما بسیار محتمل است که حقیقت داشته باشد.

این بدان معنی است که ذهن، ماده است و حتی ذرات بنیادی، اَشکال بسیار بنیادی خودآگاهی را نشان می‌دهند. خودآگاهی می‌تواند در پیچیدگی، تغییر کند. ما دلیل خوبی داریم که فکر کنیم تجارب خودآگاهانه‌ی یک اسب، پیچیدگی کمتری از انسان دارد و این که تجارب خودآگاهانه‌ی یک اسب، نسبت به یک خرگوش، پیچیده‌ترند. با ساده‌تر شدن ارگانیسم‌ها یا جانداران، ممکن است نقطه‌ای وجود داشته باشد که در آن خود‌آگاهی به طور ناگهانی خاموش شود یا ممکن است کم‌رنگ شود و هرگز به طور کامل ناپدید نگردد، به این معنی که حتی یک الکترون، عنصری بسیار کوچک از خود‌آگاهی داشته باشد.

آن چه که همه‌‌جان‌‌انگاری به ما ارایه می‌دهد، روشی ساده و ظریف برای ادغام خود‌آگاهی در جهان‌بینی علمی ماست. ماهیت غیر قابل‌ مشاهده خود‌آگاهی موجب می‌شود هر نظریه‌ای از خود‌آگاهی که فراتر از همبستگیِ صرف می‌رود، قابل آزمودن نیست. همه‌‌جان‌انگاری ساده‌ترین نظریه‌ی‌ موجود است که توضیح می‌دهد چگونه خودآگاه با داستان علمی ما هماهنگ می‌شود.

.

.

منبع: دیپ لوک

نوشته: آرمان کاشف

.

.

مطالب مرتبط:

 .

.

آخرین به روز رسانی:

.

.

 

.