.
.
در قسمت پیشین خاطراتم از کارخانه باتری صبا (نور سابق) نقل کردم، و اکنون ادامهی آن:
در کارخانه ۵ نفر بودیم که افراد شاخص و مطرحی بودیم، شاید این برتری به لحاظ تخصص و تجربهی بیشتر نسبت به سایر همکارانمان بود. و این برجستگی نبود، مگر به تشخیص و انتخاب مدیران ما از جمله مهندس امیرفیض و مهندس باقری و تشخیص مهندسان آلمانی که با ما ایرانیها در کارخانه مشغول کار بودند.
این پنج نفر عبارت بودند از آقایان: مهندس کورش عبدالحسینپور، مهندس رحیم دانشور، مهندس اصفهانی، آقای مهندس علیلویی و من. به استثنای آقای دانشور و مهندس امیرفیض عزیز، رییس وقت، مابقی دوستان در حال حاضر در فضای مجازی عضو یک «گروه دورهمی» هستند و هم اکنون این مطالب را میخوانند.
.
دفتر الکترونیک کارخانه صبا باطری در سال ۱۳۶۳
از سمت راست: مهندس عسگری، بنده، اصفهانی و مهندس علیلویی،که همگی امروز بازنشسته شدهاند.
.
این را هم بگویم که آلمانیها در کارخانه نام دوستان ایرانی خودشان را با اسم کوچک صدا میزدند و مثلا به دانشور میگفتند رحیم و آقای مهندس عبدالحسینپور را کورش خطاب میکردند، ولی اسم کوچک مرا که داوود است، دیوید صدا میزدند و این دیوید گفتن فراگیر شد، طوری که بعضی از دوستان و اقوام هنوز هم هر از گاهی مرا دیوید خطاب میکنند.
ما کارکنان باطریسازی نور (صبا باطری) هر روز صبح راس ساعت 7:30 سر کارمان در کارخانه حاضر بودیم، مانند روبات، دقیق و سروقت.
یک روز آقای هارالد اشتویکه دوست صمیمیام از من راجع به غذاهای ایرانی پرسید. من هم تا جایی که میدانستم از غذاهای ایرانی برایش توضیح دادم. از جمله غذاها «کله پاچه» و «سیرابی» و «آش» و «حلیم» برایش گفتم. هارالد به من گفت که فردا یک ظرف بزرگ حلیم برای صرف صبحانه در کارخانه با خود بیاورم. من هم ۱۰ نفر را که نیمی از آنها آلمانی بودند به صبحانهی فردا صبح دعوت کردم.
صبح روز بعد همکارانم میز و صندلیها را در بخش الکترونیک کارخانه چیده و آماده پذیرایی کردند، و من هم حلیم گرم را که با سرویس کارخانه آورده بودم، روی میز گذاشتم. آلمانیها و همکاران ایرانی آمدند و مشغول خوردن شدیم. جای شما خالی خیلی چسبید. بخصوص آلمانیها خیلی خوششان آمده بود. ساعت ۸ صبح صبحانه را خوردیم و تمام شد و همه متفرق شدند و به سر کار خود در قسمتها رفتند.
ساعت ۱۱ صبح گوشی تلفن داخلی من زنگ خورد (داخلی ۴۱۴ بخش الکترونیک) آقای تالگنبرگ بود. ایشان مهندس الکترونیک بود و یکی از آنهایی بود که صبحانه را با هم خورده بودیم. از من پرسید دیوید این چه غذایی بود که خوردیم؟ و ادامه داد که خیلی بیحالم و خوابم گرفته! گفتم که خوشمزه بود، زیاد خوردید و نباید زیاد میخوردید. ولی ایشان بر سبیل مزاح گفت: «حالا فهمیدم که شما ایرانیها چرا تنبل هستید! برای این که از این غذاهای خوشمزه زیاد میخورید و سنگین میشوید و خوابآلود میشوید...»
بعدها کله پاچه هم برایشان آوردم، ولی از حلیم بیشتر خوششان آمده بود.
در اینجا نوشتن این بخش از خاطراتم را پایان میدهم و به زودی ادامهی آن را با نام «سرگذشت یک رادیوآماتور» آغاز خواهم کرد.
پایان
.
.
مطالب مرتبط:
.
.
www.etesalkootah.ir || 2019-02-09 © 2015 www.etesalkootah.ir © All rights reserved تمامی حقوق برای www.etesalkootah.ir محفوظ است. بیان شفاهی بخش یا تمامی یک مطلب از www.etesalkootah.ir در رادیو، تلویزیون و رسانه های مشابه آن با ذکر واضح "اتصال کوتاه دات آی آر" بعنوان منبع مجاز است. هر گونه استفاده کتبی از بخش یا تمامی هر یک از مطالب www.etesalkootah.ir در سایت های اینترنتی در صورت قرار دادن لینک مستقیم و قابل "کلیک" به آن مطلب در www.etesalkootah.ir مجاز بوده و در رسانه های چاپی نیز در صورت چاپ واضح "www.etesalkootah.ir" بعنوان منبع مجاز است. |
.
ممون بابت بیان خاطرات زیبا و دلچسب و وب سایت بی نظیرتون